دنیای من و باباش

ساخت وبلاگ

اینجا هفت روزه بودی نفس مامان دنیای من و باباش...
ما را در سایت دنیای من و باباش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasbahar6 بازدید : 2 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 20:18

کم کم دردام داشت شروع میشد اه و ناله میکردم ولی کم ساعتو دایم نگاه میکردم و تند تند صلوات میفرستادم یه لحظه خاص بود پسر نازم هم نگران و پر استرس بودم و هم ذوق داشتم ببینمت واقعا چه زمانی بود اون زمان ساعتای یازده دردام واقعا غیر قابل تحمل شده بود ومنی که عادت دارم موقع درد باید راه برم از پرستار خوا دنیای من و باباش...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای من و باباش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasbahar6 بازدید : 10 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 12:30

دنیای من و باباش...
ما را در سایت دنیای من و باباش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasbahar6 بازدید : 5 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 12:30

اینجا ماه هشتم بارداری بودی ... شکمو داری مامان

دنیای من و باباش...
ما را در سایت دنیای من و باباش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasbahar6 بازدید : 13 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 12:30

ساعت 3 صبح بود که یهو تو شکمم یه چیزی گفت پق رفتم دسشویی که دیدم کیسه ابم پاره شده زودی خودمو رسونم به بابایی اونوبیدار کردم وقتی گفتم گفت تو دقیقا یه ماهه داری میگی کیسه ابم پاره شده ،اخه قبلا ترشحاتم فکر می کردم کیسه ابه . گفتم نه پاشو اینبار واقعیه که دید نه واقعا کیسه ابه تند تند دسمال میزاشتم بابایی رفت مادرجونو بیدار کرد عمه هم بود مادرجون اومد گفت دردم داری گفتم نه که نیم ساعت بعد دردای کوچیک شروع شدن ولی هر 20 دقیقه بود گفتم بزار منظم بشه بعد برم بیمارستان مادرجونو عمه میگفتن کیسه ابت نیست ببخشدا جیشته گفتم نه کیسه ابمه اخه اونا میگفتن کیسه اب پا دنیای من و باباش...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای من و باباش دنبال می کنید

برچسب : زایمان 11قلو,زایمان 11 قلو زن هندی,زایمان 11قلوها,زایمان 110 ساله,زایمان 11قلویی,زایمان 11 قلویی زن هندی,زایمان 11 قولویی زن هندی,childbirth 1950s,childbirth 1800s,childbirth 1960s, نویسنده : bmasbahar6 بازدید : 9 تاريخ : شنبه 24 مهر 1395 ساعت: 10:29

تو غیر منتظره اومدی واقعا انتظارتو نمی کشیدیم اخه منو بابایی هنوز دوران عقد بودیم که من حست کردم ،حتی قبل از اینکه ازمایش بدم و تست بگیرم حسم میگفت یه چیزی تو وچود  جسم من داره شکل میگیره تا موقعی که دیگه ... وای که اونروز نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی می خندیدم با تمام اضطراب و استرسی که داشتم می خندیدم حتی بابایی هم می خندید و هردو باهم میگفتیم وای چجور عروسی بگیریم  چه روزایی بود من یه ماهه باردار بودم و سالگرد اقاجونو مادرجون یه ماه دیگه میخواستن بدن و ما نمی خواستیم کسی بفهمه که تو هستی فقط منو بابایی می دونستیم ولی اخرش همه فهمیدن  دنیای من و باباش...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای من و باباش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasbahar6 بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 4 مهر 1395 ساعت: 6:39

دنیای من و باباش...
ما را در سایت دنیای من و باباش دنبال می کنید

برچسب : دوران شیرین بارداری,خاطرات شیرین دوران بارداری, نویسنده : bmasbahar6 بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 4 مهر 1395 ساعت: 6:39